هنوز ساعتی از شب نگذشته بود که امام هادی علیه الاسلام خادم خود را صدا زد و به او فرمود:نزد بُشر بن سلیمان الخُناس برده فروش ـ که از دوستان ما اهل بیت است ـ برو تا رازی را با او درمیان بگذاری.خادم پیغام امام هادی علیه الاسلام را به بُشر رساند.بُشر نزد امام هادی علیه الاسلام آمد.
حکیمه خاتون ، عمه امام زمان علیه الاسلام پشت پرده بود.
امام هادی علیه الاسلام نکاتی را در مورد علاقه و محبت خاندان او به فرزندان پیامبر صلی الله علیه و اله و فضیلت این مأموریت مهم به بُشر گفت و نامه ای به خط رومی نوشت و مُهر خود را روی نامه زد و همراه کیسهٔ زردرنگی ـ که در آن ۲۲۰ دینار بود ـ به بُشر دادو فرمود : این کیسه پول را بگیر و به بغداد برو و صبح فلان روز ، روی پل فرات بغداد منتظر باش.کشتی های اسیران به ساحل می آیند. تعدادی کنیز در آن کشتی مشاهده می کنی.خریداران این گونه افراد عمدتاً از وکیلان و تاجران بنی عباس و تعداد کمی هم جوانان عرب عراقی هستند که مایل اند صاحب آن ها شوند.نام فروشندهٔ ای کنیز (عمربن یزید) است.او کنیزی را که دو تکه پارچهٔ حریر ضخیم بر تن دارد، برای فروش عرضه می کنند؛ ولی حُجب و حیای این کنیز باعث میشود که خریداران نتوانند به او نگاه کنند و مگر کسی به او دست بزند، اعتراض می کند و مانع از انجام این کار زشت می شود.خریداران مجبور می شوند از پشت پرده ای نازک به او نگاه کنند تا قیمت او را به صاحبش بپردازند.صاحب کنیز ، او را به خاطر حجب و حیایش کتک می زندو در این هنگام صدای نالهٔ این کنیز را به زبان رومی می شنوی که می گوید: ای وای پردهٔ عفتم از بین رفت.
وقتی یکی از مشتریان حیای این کنیز را مشاهده می کند با ۳۰۰ اشرفی خواستار خریدن او می شود که به زمان عربی به او می گوید:اگر در لباس سلیمان بن داودعلیه الاسلام هم برای خریدن من می آمدی و بر تختی چون تخت پادشاهی او تکیه می زدی، هرگز به تو تمایل پیدا نمی کردم!بهتر است مال خودت را از بین نبری و آن را برای خریدن من بیهوده صرف نکنی.
وقتی برده فروش این سخنان را از این کنیز می شنود، به او می گوید:من چه کار کنم که راضی به هیچ مشتری نمی شوی؟
او می گوید:چرا برای فروش من شتاب می کنی،من وقتی به فروختن راضی می شوم که قلب من پیش خریدار و به سبب وفاداری و امانت داری اش آرامش یابد.
ای (بُشر)، در این موقع تو نزد صاحب کنیز برو و به او بگو نامه ای از جانب کسی از بزرگان همراه توست.به او بگو آن شخص بزرگ ،نامهٔ خود را به خط رومی نوشته و در آن بزرگواری،وفاداری،کرم و سخاوت خود را وصف کرده است.این نامه را به کنیز بده تا بخواند.اگر به صاحب این نامه تمایلی پیدا کرد و راضی شد،من از جانب آن مرد بزرگ وکیل هستم تا این کنیز را از تو بخرم!کنیز پس از خواندن نامه گریه کرد و به صاحبش فرمود: مرا به صاحب این نامه بفروش و سوگند به خدا که اگر مرا به صاحب این نامه نفروشی،خودم را از بین می برم.
بُشر کنیز را ۲۲۰ دینار از عمربن یزید خرید.کنیز در راه نامه را باز می کرد، می بوسید و گریه می کرد و روی چشمان و بدن مبارکش می گذاشت .
بُشر با تعجب به او می گفت :نامهٔ کسی را می بوسی که او را نمی شناسی؟کنیز گفت : شناخت تو از منزلت اولاد پیامبر کم است. دل به شنیدن سخن من بسپار تا احوال و ماجرای خودم را برایت بگویم:
من (ملیکه) دختر (یشوعا بن قیصر)،پادشاه روم هستم.مادرم از اولاد حواریون حضرت عیسی علیه الاسلام و منتسب به جانشبن حضرت مسیح،(شمعون)است.حالا تو را به امر شگفتی آگاه می کنم.
جدّ من قیصر روم، می خواست مرا در ۱۳ سالگی به عقد برادرزاده اش درآورد.او در کاخش ۳۰۰ نفر از اولاد حواریون، کشیشان و راهبان،۷۰۰ مرد شریف و برجسته و ۴۰۰۰ نفر از بزرگان لشکری و کشوری و عشائر را دعوت کرده بود و با گران بهاترین زیورآلات و جواهرات حکومتی، تختی آماده کرده بود که آن را به صحن قصر آورد؛در حالی که این تخت بیش از ۴۰ پله داشت.
برادرزادهٔ قیصر که قرار بود با من ازدواج کند بالای تخت رفت.نظامیان اطراف تخت بودند.کشیشان انجیل هارا گشوده بودند تا هنگام خواندن خطبهٔ عقد،آن را بخوانند.
ناگهان صلیب ها بر روی زمین افتاد و ستون ها و تخت ها شکست.داماد نگون بخت با صورت بر زمین افتاد.بزرگ کشیشان با حالت پریشان خدمت جدّم رفت و گفت:ای پادشاه!ما را از چنین پیشامدی که باعث از بین رفتن مسیحیّت می شود،معاف بدار.
جدّم این پدیدهٔ شوم را به فال بد گرفت و گفت: مراسم را دوباره شروع کنید، ستون ها را دباره درست کنید،صلیب ها را برافرازید،تخت را بار دیگر برپا کنید.با ازدواج این دو جوان،این فال بد و نحوست از بین می رود.
دستور جدّم را اطاعت کردند؛اما حادثه اول تکرار شد.مردم پراکنده شدند.جدم از این ماجرا ناراحت شد و به درون کاخ خود رفت.
من در آن شب در خواب دیدم که حضرت عیسی علیه السلام،شمعون و تعدادی از حواریون آن حضرت در قصر قیصر گردهم آمده اند و در همان محلی که جدّم تخت خود را گذاشته بود، منبر بسیار بلندی از نور نصب کردند.سپس پیامبر اسلام صلی الله علیه و اله با گروهی از جوانان و تعداد از فرزندانش وارد شدند.
حضرت عیسی علیه السلام به استقبالش رفت و دست در گردن آن حضرت انداخت.
پیامبر اسلام صلی الله علیه و اله به حضرت عیسی علیه السلام فرمود:ای روح الله! من برای خواستگاری ملیکه، دختر وصی تو (شمعون)، برای این فرزندم،به اینجا آمده ام.پس با دستش به ابو محمّد(امام حسن عسکری) فرزند صاحب این نامه (امام هادی)اشاره کرد.
حضرت عیسی علیه السلام نگاهی به وصیّ خود (شمعون) کرد و گفت:
شرافت بزرگ دو جهان به تو روی آورده است.خویشاوندی ات را به خویشاوندی پیامبر اکرم پیوند بزن.
شمعون رضایت خود را اعلام کرد.رسول خدا صلی الله علیه و اله بر منبر رفت و با عیسای مسیح خطبهٔ عقد مرا با پسر بزرگوارش(امام حسن عسکری) خواند و عیسای مسیح و حواریونش و فرزندان پیامبر صلی الله علیه و اله را گواه این ازدواج گرفتند.
من به خاطر ترس از کشته شدن،خواب را برای جدّم نقل نکردم و آن را در سینهٔ خود نگه داشتم تا آنکه لحظه به لحظه آتش محبت ابو محمد (امام حسن عسکری) در دلم بیش تر گشت و دوری او برایم خیلی دشوار شد،به طوری که از خوردنی ها و نوشیدن غذاها دوری کردم و ضعیف و لاغر و مریض شدم،جدّم طبیبان زیادی را برای معالجهٔ من آورد که هیچ کدام ثمر بخش واقع نشد.
جدّم به من گفت:ای نور چشمم،چه چیزی در دنیا تو را رنج می دهد؟به جدّم گفتم:درههای گشایش را به رویم بسته می بینم!اگر (بزرگواری کنید) شکنجه و عذاب را از اسیران مسلمان ـ که در زندان شما هستند ـ بردارید،غل و زنجیر ها را از بدن آنان باز کنید و آنان را آزاد سازید و منّتی هم بر آنان بگذارید که به وطن و سرزمین هایشان بروند، امید آن داریم که پیامبران حضرت عیسی علیه السلام و مادرش حضرت مریم علیها السلام عافیتی بر من بخشند و من هم از این مریضی لاعلاج شفا پیدا کنم.
صحبتم که به اینجا رسید، جدّم خواستهٔ مرا عملی کرد و همهٔ آنان را از زندان رها کرد.پس جدّم دستور داد غذایی برایم آوردند که خوردم و به شکرانهٔ نعمت آزادی مسلمانان بهبود یافتم.جدّم نیز پس از سلامتی ام، مسلمانان را بیش تر گرامی داشت.
چهار شب از این ماجرا نگذشت بود که در عالم رؤیا،سرور زنان جهان،فاطمه علیها السلام همراه مریم دختر عمران و هزار خدمتکار از خادمان بهشت به دیدن من آمدند.
حضرت مریم به من گفت: این (فاطمه) سرور زنان جهانیان و مادر همسر تو ابو محمّد است.خودم را به دامن او انداختم و گریه کردم و از نیامدن فرزندش ابو محمّد به دیدنم شکایت کردم.
ایشان فرمود: چطور فرزندم به دیدن تو بیاید در حالی که هنوز مسلمان نشده ای؟! این خواهرم مریم از دین و روشی که تو تبعیّت می کنی دوری می کند.حال اگر دوست داری خدای بزرگ و این خواهر از تو راضی باشد و فرزندم ابو محمّد هم به دیدن تو بیاید،این جملات را بگو:(شهادت می دهم که خدایی جز الله نیست و پدرم محمّد صلی الله علیه و اله پیامبر و فرستادهٔ خداست.)
با گفتن این جملات، مسلمان شدم و فاطمه علیها السلام مرا در آغوش گرفت و با گفتن این جملات:اکنون منتظر آمدن فرزندم باش که من او را به سوی تو می فرستم، از خواب شیرین بیدار شدم.
من در طول روز شهادتین را بر زبان جاری می کردم تا این که شب شد.به امید دیدن سیمای ابو محمّد به خواب رفتم.سرور زنان به قول خود وفا کرد و فرزندش به دیدن من آمد.به او گفتم:ای دوست من! شما بعد از آنکه مرا اسیر و شیفتهٔ خود کردی چرا به دیدار من نیامدی؟! ابو محمّد فرمود:تو مسلمان نبودی که من به دیدار تو بیایم؛ ولی از زمانی که مسلمان شده ای،تا لحظه ای که من و تو ازدواج کنیم هر شب نزد تو می آیم.
(بُشری) به ملیکه خاتون گفت:چگونه اسیر شدی؟
ملیکه گفت:شبی در عالم رؤیا، ابو محمّد به من گفت:به زودی، جدّ تو قیصر در فلان روز لشکری برای جنگ با مسلمانان خواهد فرستاد و خود او نیز در این جنگ شرکت می کند.تو لباس کنیزان و خدمتکاران را بپوش تا کسی تو را نشناسد و از فلان مسیر پشت سر جدّت راه برو. من این سفارش ابو محمّد را گوش دادم و همه را مو به مو انجام دادم.
هنگام جنگ،لشکر مسلمانان با لشکر جدّم مبارزه کردند و مسلمانان پیروز شدند و ما اسیر شدیم و اکنون وضعیت مرا مشاهده می کنی و کسی جز تو نمی داند که من دختر پادشاه روم هستم.
(بُشر) به ملیکه خاتون گفت:تعجب می کنم که تو رومی هستی، ولی به زبان عربی سخن می گویی! او گفت: این هم از لطف و صحبت جدّم قیصر است که مرا به یادگاری آدم و رسوم ملّت ها وامی داشت و زنی که به دو زبان رومی و عربی مسلّط بودم، هر صبح و شام می آمد و لغت عربی را به من می آموخت تا اینکه به زبان عربی مسلّط گشتم.
ملیکه همرا (بُشر) به (سامرا) رفت و وارد خانهٔ امام هادی علیه السلام شد.امام هادی علیه السلام به ملیکه فرمود:خداوند چگونه عزّت اسلام و بزرگواری خاندان محّمد صلی الله علیه و اله به تو نشان داد؟ او با کمال احترام و ادب عرض کرد:ای فرزند رسول خدا ! من برای شما چه چیزی را وصف کنم؛ در حالی که شما آن را بهتر از من می دانی!
این ادب و احترام نسبت به پدر شوهر باعث شد که او را بر سر دو راه مخیّر کند.
۱-ده هزار درهم به او بدهد.
۲-شرافت و عزّت ابدی را نصیب او گرداند.ملیکه راه دوم را قبول کرد.
امام هادی علیه السلام فرمود: تو را به فرزندی که پادشاه مشرق و مغرب جهان می شود و زمین را پُر از عدل و داد می کند، بعد از آنکه پُر از ظلم و جور شده باشد،بشارت می دهم.
ملیکه عرض کرد:او فرزند کیست؟ امام هادی علیه السلام فرمود:کسی که جدّم پیامبر در فلان شب ماه سال رومی از تو برای وی خواستگاری کرد.
ملیکه گفت: از مسیح علیه السلام و وصی اش (شمعون) را خواستگاری کرد؟!
امام هادی علیه السلام فرمود:(مسیح از وصّیِ او تو را به عقد چه کسی درآورد؟ ملیکه جواب داد:به فرزندت ابو محّمد.امام هادی علیه السلام فرمود: او را می شناسی؟ ملیکه گفت:از آن شبی که به دست بهترین زنان جهان ، فاطمه علیها السلام مسلمان شده ام،شبی نشده است که ایشان به دیدن من نیاید.
امام هادی علیه السلام خدمتکاران خود را صدا زد و به او گفت که خواهرش حکیمه نزد او بیاید.حکیمه نزد امام هادی علیه السلام رفت.امام هادی علیه السلام به او گفت خواهرم،این زن،همان است.
حکیمه، نرجس را در آغوش گرفت و از دیدن او بسیار خوشهال شد.
امام هادی علیه السلام به حکیمه فرمود: ای رسول خدا، او را به خانهٔ خود ببر و واجبات و سنّت های اسلامی را به او بیاموز که او همسر ابومحمّد و مادر صاحب الأمر علیه السلام است.
دیدگاهها
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.